معرفی وبلاگ
به نام خداوند جان و خرد/ کز آن برتر اندیشه برنگذرد/ به کوروش به آرش به جمشید قسم/ به نقش و نگار تخت جمشید قسم/ که ایران همی قلب و خون من است/ گرفته ز جان از وجود من است/ بخوانیم همه این جمله در گوش باد…/ چو ایران نباشد تن من مباد/ بدین بوم و بر زنده یک تن مباد…
صفحه ها
دسته
لينك هاي مفيد
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 993841
تعداد نوشته ها : 779
تعداد نظرات : 13

لوگو های حمایتی

ایران زیبا

پارک وب
Rss
طراح قالب
GraphistThem273

این هفته پرشین بلاگ مشکل داشت و البته هنوز هم دارد. برای همین پست هفته گذشته |"برای اسفندیار-بخش دوم| تقریبا دیده نشد. این است که تصمیم گرفتم برای هفته جدید همان مطلب را نگه دارم و چیز تازه ای پست نکنم. 

دسته ها :
بیست و چهارم 2 1394
سلام و وقت به خیر

هفته آخر خردادماه عازم سفری گروهی هستیم به فرانسه و اسپانیا شامل گشت شهرهای پاریس، مادرید و بارسلونا

با توجه به محدود بودن تعداد همسفران و اینکه جهت اخذ ویزای شینگن نیازی به ضمانت های بانکی و مالی و مسائل اینچنینی نداریم لطفا دوستانی که از قبل باهاشون آشنایی داریم و یا قبلا همسفرمون بودن درخواست بدن

هزینه برنامه حدود 6.5 میلیون تومان

اگه دوستانی علاقه من بودن برا این سفر می تونن صرفا ظرف سه روز آینده برای دریافت اطلاعات بیشتر با آقای شهاب چراغی تماس بگیرن 09127219916

دسته ها :
جهاردهم 2 1394

به تصویر زیر نگاه کنید. آره! جانم برایتان بگوید که اسفندیار روئین تن بود ولی چشمهایش روئین نبود! رستم که این را فهمید، با تیر زد به چشمهای او و شکستش داد. قصه ما به سر رسید، آقای کلاغ به خانه اش نرسید!

اینگونه تعریف کردن قصه های شاهنامه، حتی برای کودکان، به نظرم بسیارکم لطفی به اثر ابوالقاسم [فردوسی] است. این داستانها در خود چیزهایی دارند که هم گاهی بسیار هنری و به اصطلاح دراماتیک می شوند و گاه آدمیزاد را به دنیای سوالهای بی پاسخ شگفت انگیز می برند. می خواهم چند کلمه ای از اسفندیار بنویسم، این است که بهتر دیدم ابتدا داستان خطی و ساده شده اش را برای شما بگویم تا در پستهای آینده وارد جزئیاتی بشوم که شاید برای شما هم جالب باشد.

[لطفا با من به ادامه مطلب بیایید] 

اسفندیار فرزند گشتاسپ و کتایون، دختر قیصر روم، است. گشتاسپ که به جای پدرش، لهراسپ، بر تخت پادشاهی می نشیند، سرزمینهای دور و نزدیک می پذیرند که به او باج بدهند، بجز ارجاسپ، از نوادگان افراسیاب تورانی. گشتاسپ ناچار می شود به ارجاسپ باج بدهد. در همین روزگار است که زرتشت ظهور می کند. گشتاسپ و ایرانیان زرتشتی می شوند. گشتاسپ برفراز درخت سروی تنومند، که می گویند از بهشت آمده است [سرو کشمر]، زیارتگاهی معلق می سازد و خود به عنوان پادشاه و نیز مبلغ آئین بهی در آن ساکن می شود. ارجاسپ پیام می فرستد که ای آقا! بیخیال این دین جدید شو! ولی گشتاسپ زیر بار نمی رود و جنگ می شود. جامسپ، وزیر خردمند گشتاسپ، پیش بینی می کند که در این جنگ بسیاری از بزرگان ایرانی کشته خواهند شد و همینطور هم می شود. و گره جنگ باز نمی شود جز به دست اسفندیار که هم نیرومند است و هم روئین تن. راستی، یادم رفت بگویم که اسفندیار روئین تن بود. یعنی تیر و تفنگ به او اثر نمی کرد. همینجا است که گشتاسپ به اسفندیار وعده تاج و تخت می دهد. ولی پس از اتمام جنگ، زیر قولش می زند و برای اینکه اسفندیار را دور کند، او را برای گسترش آئین بهی [زرتشت] به این و آن سو و به سرزمینهای دور و نزدیک می فرستد. در همین دوران دوری از وطن، گرزم (Garazm)، از سرداران ایرانی، زیراب اسفندیار را می زند که بله! اسفندیار خیال تاج و تخت دارد. این است که گشتاسپ، در حضور موبدان، گناهانی به اسفندیار نسبت داده، او را زنجیر کرده، و در گنبدان دژ زندانی می کند و بعد خود به مهمانی نزد زال و رستم می رود. ارجاسپ تورانی که پیش از این یکبار شکست خورده بود، دوباره به ایران می تازد و این بار لهراسپ را کشته و همای و به آفرید، دختران گشتاسپ، را به اسیری می برد. گشتاسپ دست به دامن اسفندیار می شود و باز هم به او قول تاج و تخت می دهد. ارجاسپ شکست می خورد و فرمانده سپاه توران، گرگسار، اسیر می شود. ارجاسپ به روئین دژ می گریزد. اسفندیار هم پی او می رود. این آغاز هفت خوان اسفندیار است. در این سفر، راهنمای اسفندیار، گرگسار است. خوانهای او به ترتیب اینها هستند: یک-دو گرگ بزرگ، دو-دو شیر، سه-اژدها، چهار-زن جادوگر، پنج-جفت سیمرغ، شش-بیایان سرد و پر برف، و هفتم-رودخانه ای پر آب. اسفندیار، ارجاسپ را می کشد و خواهرها را آزاد می کند و باز می گردد ولی باز هم گشتاسپ زیر قولش می زند، پادشاهی را به او نمی سپارد و این بار به اسفندیار می گوید که برای به دست آوردن تاج و تخت باید به جنگ رستم برود. به اسفندیار می گوید که رستم، آئین زرتشتی را نپذیرفته است و باید دست و پا بسته به پایتخت آورده شود. اسفندیار به سیستان می رود. رستم قبول می کند که با او به پایتخت بیاید ولی نه در غل و زنجیر. بهرحال، رستم برای خودش آبرویی داشته است! بین آنها بحثهایی در می گیرد، و جنگ می شود. رستم شکست می خورد و در بستر می افتد. زال به داد او می رسد، پر سیمرغ را آتش می زند، سیمرغ می آیدو نه تنها زخمهای رستم را مرهم می گذارد که نقطه ضعف اسفندیار را هم به او می گوید: چشمهایش. رستم تیری بر چشمهای اسفندیار می زند و او را شکست می دهد. ...

این پاراگراف طولانی را داشته باشید، تا در پستهای بعدی وارد یک تعدادی از جزئیات شیرین بشوم. چیزهایی که دوست دارم.

منابع و توضیحات: تصویر برگرفته از ویکی پدیا|لینک. شاهنامه. نوشته شده در وبلاگ متزنبام|لینک.

دسته ها :
سوم 2 1394
X